خواهم که بدانم من جانا که چه خوداري

شاعر : منوچهري

تا از چه برآشوبي، يا از چه بيازاري خواهم که بدانم من جانا که چه خوداري
صد کينه به دل گيري، صد اشک فروباري گر هيچ سخن گويم با تو ز شکر خوشتر
بدخوتر ازين خواهي گشتن سرآن داري؟ بدخو نبدي چونين، بدخوت که کرد آخر
با خوي بد از اول چندانت خريداري بدخو نشدستي تو، گر زانکه نکرديمان
ياري نکني ما را، وز ما طلبي ياري خدمت نکني ما را، وز ما طلبي خدمت
خواري تو کني برما، وز ما نبري خواري نازي تو کني برما، وز ما نکشي نازي
لنگي نتوان بردن، اي دوست به رهواري رو رو که بيکباره چونين نتوان بودن
يا يکسره پيوستن، يا يکسره بيزاري يا دوستي صادق، يا دشمني ظاهر
تو دوستيم جانا بر دشمني انگاري من دشمنيت جانا، بر دوستي انگارم
خوبست به طبع من در خوابي و بيداري نيکوست به چشم من در پيري و برنايي
شوري که تو انگيزي، عذري که تو پيش آري جنگي که تو آغازي، صلحي که تو پيوندي
حاليست مرا با تو، چونانکه نپنداري عيشيست مرا با تو، چونانکه نينديشي
حاليم بود با تو در مستي و هشياري عيشم بود با تو، در غيبت و در حضرت
پيوسته به هم خواهم چون روز و شب تاري من عمر تو در شادي با عمر شه عالم
بيشک به بر ايزد باشدش گرفتاري هر کو به شبي صدره، عمرش نه همي‌خواهد
عمري به جهانداري، عزي به جهانخواري يارب ! بدهي او را در دولت و در نعمت
چون ريگ روان جيشي در پري و بسياري چون شهد و شکر عيشي از خوشي و شيريني
وين مخبر کرداري وين منظر ديداري چون قوت اين سلطان وين دولت و اين همت
بيش از همه شيرانست در شيري و درشاري بيش از همه شاهانست در ماضي و مستقبل
از اول و از آخر، از نافع و از ضاري لابد بودش عمري، افزون ز همه شاهان
الا به نکونامي، الا به نکوکاري شاهي که نشد معروف، الا به جوانمردي
هفتاد و دو من گرزي کرده‌ست ز جباري هشتاد و دو شير نر کشته‌ست به تنهايي
و ايزد نکند هرگز برخلق ستمکاري داده‌ست بدو ايزد خلق همه عالم را
بيمار شده ملکت برخاست ز بيماري تا مير به بلخ آمد با آلت و با عدت
آشفته شده طبعش، هم مائي و هم ناري بيمار بد اين ملکت زو دور طبيب او
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاري اکنون که طبيب آمد نزديک به بالينش
داني که به يک ساعت کارش نشود کاري بيمار کجا گردد از قوت او ساقط
تا دور توان کردن، زو سختي و دشواري يک هفته زمان بايد، لا بلکه دو سه هفته
تعجيل به طب اندر باشد ز سبکساري بر وي نتوان کردن تعجيل به به کردن
صد گونه عمل کردن، صدگونه هشيواري آهستگيي بايد آنجا و مدارايي
کيهان به ستمکاران دانم که بنسپاري اي مير جهان، ايزد بسپرد به تو کيهان
آري تو سزاواري، آري تو سزاواري اين ملکت مشرق را وين ملکت مغرب را
کار همه دريابي، حق همه بگزاري شغل همه برسنجي، داد همه بستاني
مختار تويي بالله، بالله که تو مختاري از لشکر و جز لشکر، از رعيت و جز رعيت
کز دور پديد آيد از پيل تو عماري بانگ صلوات خلق از دور پديد آيد
زودا که تو دريابي، زودا که تو بنگاري نيک و بد اين عالم پيش و پس کار او
شاخي که ز گلزاري کندند به غداري خشتي که ز ديواري بردند به بيدادي
وان را بدلش شاخي از در و گهر کاري اين را عوضش خشتي از مشک و ززر سازي
نصرت به سجود آيد، آنجا که تو بگذاري دولت به رکوع آيد، آنجا که تو بنشيني
در عاجل و در آجل يار تو بود باري در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
کاري که توانديشي از کژي و همواري چيزيکه تو پنداري در غربت و در حضرت
آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداري نيکوتر از آن باشد بالله که تو انديشي
تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاري تا باغ پديد آرد برگ گل مينايي
از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاري بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت
از ديبه قرقوبي وز نافه‌ي تاتاري از جام مي روشن وز زير و بم مطرب